دیروز در دانشگاه جبهه با دوستانی همرزم بودیم که پایان نامه هایشان را با خون سرخشان نوشتند و دکترای عشق گرفتند
و ما جا ماندیم
بعد آمدیم به مراکز علمی و با دوستان دیگری همکلاس شدیم که آنها هم در رشته های مختلف دکترا گرفتند
و باز ما جا ماندیم
و در کلاس دنیا و زندگی هم با گروهی دیگر همکلام بودیم که آنها هم بهرحال در تحصیل مال چیزی به دست آوردند
و باز هم ما جا ماندیم
و این در حالی بود که تنبل نبودیم و در کنار همه این دوستان همرزم و همکلاس و همکلام اگر نه جایگاهی حداقل حضور داشتیم ...
حالا چرا از همه جا ماندیم ، شما چی فکر می کنید ...؟
راستش خودم وقتی خوب فکر کردم یک علت برایش پیدا کردم یا شاید بهتر باشد بگویم یکی از علتهایش را پیدا کردم
و آنهم ندانستن زبان بود
چون :
همرزمانمان در جبهه ها زبان فرشته ها را خوب می فهمیدند
و همکلاسانمان در دانشگاه زبان خارجی ها را !
و همراهانمان در دنیا زبان بازار را .... !
و ما هیچکدام از این زبانها را نفهمیدیم و اگر فهمیدیم خوب نفهمیدیم...
و اما در بین این دوستان باز هم گلی به جمال دوستان گروه اول که اجازه داده اند که از آنها بگوئیم و بنویسیم
راستی امشب باز عازم دیار نورم تا با همه ی بی زبانیم ! از آنها بگویم
از آنها که زبان فرشته ها را خوب می فهمیدند ...
و حالا که دیروز از آنها جا ماندیم و امروز از اینها !
خدا کند فردا باز هم آنها دستمان را بگیرند ... خدا کند ....؟!